Saturday, November 22, 2008

یک غزل آغاز می کند مرا

غزلی از سید مهدی موسوی
در چند اپیزود
1.
روان شناسی یک «هیچ»: دامن کـِشی ات
صدای تلویزیون روی شـُرت ورزشی ات
گرفتن ِ سرخابی که از تو شرم کنی
اجاق گاز سیاهی که بوسه گرم کنی
گرفتن شمشیر و سوار تانک شدن
صدای تبلیغات ِ کدام بانک شدن
رسیدن قانون ها به «گرچه» و «لابد»
آپارتمان هایی فکر خودکشی از خود
دو خط ّ دور شونده شبیه ساعت ۷
سوار ماشینی که به هیچ جا می رفت
چراغ قرمز را رد شدن سوار موتور
شبانه روز فقط زل زدن به یک مونیتور
سکوت مسخره ای بین گریه و خنده
تمام حال نشستن برای آینده
2
روان شناسی یک «متن» [حذف از پیوست]
برای پیروزی، چند بار از تو شکست:
به «است» چسبیدن [بودن و نبودن ِ من]
قدم زدن در «
مفعول» [یاد کردن ِ زن!]
به «را»ی مفعولی رفتن از «ه» ی بی ربط
- «دلم گرفته عزیزم»
[صدای خسته ی ضبط]
«متمّم» خود بودن، مکمّـل همه چیز
[تولدی که ندارم گریست در پاییز]
به بعد تف کردن، از ته ِ کسی دل را
به زور خواباندن زیر عشق «فاعل» را
3
روان شناسی یک «نیست» [خارج از موضوع]
حضور چند عدد عشق [عشق نامشروع]:
فرار کردن ِ از آن
دو حرف ِ روی درخت
به بستن ِ دستش با طناب سکس به تخت
فرار کردن ِ از تیک تاک یک ساعت
به بستن چشمش با ملافه ی لذت
فرار کردن ِ از خواب مرگ در بدنش
به پاره کردن ِ لب ها و اشک و پیرهنش
فرار کردن ِ از روزهای خالی و سرد
یکی شدن به تنش زیر جیغ عشق و درد
فرار کردن ِ از لب به سینه، سینه به لب
به از عقب به جلو تا به از جلو به عقب
به انتهای دو تا سکس، عشق نیمه تمام
به لرزش ِ تن گیجت میان بازوهام
4
روان شناسی یک «مُرد» روی سجّاده
به رونویسی ِ احکام ظاهرا ً ساده
نگاه کردن ِ پشت دری که... بسته شدن!
جهنمی بودن، از بهشت خسته شدن
که قلب سنگ شده پشت صورتی اشکی
نگاه هرزه ی تو زیر چادری مشکی
زنای محصنه و سنگسار و خاطره ی...
به صیغه کردن ِ چندین و چند باکره ی...
که از خدا به خود و خویش، از زیاد به کم!
برای سکس شدن گریه در میان حرم!!
نشستن و هی گریه، گذشتن از اکنون
در انتظار ِ کسی که بیاید از بیرون
نشستن و منقل را یواش باد زدن
به عشق تهمت صدجور ارتداد زدن
5
روان شناسی یک «بود» [واقعا ً بودم]
کسی که اینهمه مُرد و نمرد «من» بودم
گریستم که نباید گریست، مرد شدم
و بعد قهقهه زد باد چونکه زن بودم
به باد رفت کسی پشت شیشه هایی تار
و من سوار ِ دقیقا ً همان ترن بودم
و بعد دور شدم، یک نفر گریست... و ماند
و او خودم بودم، ظاهرا ً دو تن بودم!
و بعد دور شدم، گریه کرد و یادش رفت
اگر که رفتم در حال آمدن بودم!
دلم گرفت سیاوش شد و به آتش رفت
و بعد بیرون آمد ترا که یادش رفت
تو خط خطی شد در ذهن خط خطی کسی
قرار شد برسم... و قرار شد برسی
کجا؟ به آخر قصّه، به حرف هایی مفت!
[کلاغ مُرد و از اینجا به بعد هیچ نگفت]

روان شناسی یک حرکت حساب شده
برای پایان ِ قصّه ای خراب شده

Saturday, November 8, 2008