Friday, November 30, 2007

به نام پدر





دیشب با بچه ها رفته بودیم بیرون ...میگفتیم و می خندیدیم

یه جایی یه کسی رو دیدم شبیه پدرم با همون صورت لاغر با همون پوست چروک ...همون قدر متفکر و مصمم
از دیشب تا حالا یه خورده هوایی شدم ...مشکلی نیست یه ماه و نیم بیشتر به تموم شدن ترم نمونده..اما آخرین باری که با هاش حرف زدم رو خوب یادم از پشت تلفن صداش غصه دار بود
که گفت دلتنگتیم ...نه! پدرم پدر سالار بزرگ مرد دلتنگ شده؟
باور کردنی نیس اما صداش می لرزید
اما

Friday, November 23, 2007

شمع




خودش را جلوی تمام هستی اش دید .جلوش چند تا پنجره بود به رنگ سبز با صد تا شمع کوچیک وبزرگ.
شمع ها روشن بودند و صورت او را هم روشن می کردند. دستش را رو ی سینه اش فشار داد و سعی کرد ذهنش را متمرکز کند با همون اندوهی که از تو چشمهاش بیرون میریخت پیشانی اش چروک شد چشمهاش بسته شد . با چشمان بسته یکی از پنجره های سبز را گرفت به پنجره نزدیک تر شد.توی دستش هیچ شمعی برای روشن شدن نبود
تنها یک دست به پنجره ها گرفته شده
...
بی حرکت ایستاده بودمات و خاکستری. باد توی موهاش میزد .
چشمهاش خیره شده بود به شمع ها ...
باد هنوز می وزد و
سال هاست پسری در جلوی پنجره های آرزو به شمع های روشن خیره شده است
به کوچک ترین شمع



Sunday, November 18, 2007

مرگ


فکرم مشغول مرگ شده. یکی می خواد شرش و کم کنه اون پسری شبیه من با موهای پریشون لخت با تبسمی مسخره و زندگی بی هدف .توی خواب هام همیشه هست .به آیینه که نگاه میکنم ترس ورم می داره آره خودمم. خودم هستم که توی یه نور سبز یه آب عمیق دست و پا می زنم .دست وپا می زنم و دارم حس شیرین مرگ یا درد رو می چشم بی انکه ذره ای نا امید باشم بی آنکه ذره ترسیده باشم .ولی کودکی هام از من می خوان که ساکت باشم که بهش فکر نکنم
که مرد باشم.وبقیه که از من می خوان مواظب خودم باشم.مواظب خودم.مواظب همون پسر با موهای لخت و تبسم مسخره.
باشه مادر مواظب خودم ...نه قول نمی دم نمی خوام مدیون حرف های سردت باشم نمی خوام نمیخوام.تو فکر یه دریام یه آب یه نور سبز یه مرگ یه
...

Tuesday, November 13, 2007

ادامه


شعر بود
شعر خالی که تو سرودی اش و نمی دونم اون وسط ها اسم من چی کار می کرد
شعر بود وشعر ادامه داشت شعر جریان داشت
و تو کم کم شاعر شدی
و تو آهسته آهسته شاعر خوبی شدی
که درد های آدم ها را پیوست به شعرت میزدی
همون طور که به موهات گیره همون طور که یه
...
و نمیدونم این وسط اسم من چی کار می کرد ؟ اسم من اسم تو اسم ما در هم تنیده شد. ما شدیم یک نفر، یک شاعر گرچه تو به همه می گفتی من، من مثل .. ....
من تمام..اما به قول خودت از همه خسته ام از همه..دیشب به خوابم اومدی با صورتی نورانی اما تر سناک

خیلی ترسیده بودم خیلی خیلی


ادامه دارد

Wednesday, November 7, 2007

برای هیچ کس

امروز ذهنم پر است از یک مادیان وکره اش
فردا برایت غزلی عاشقانه خواهم نوشت
حسین پناهی