Saturday, September 20, 2008

چيزي نمانده است به آغاز فصل سرد


شد خزان گلشن آشنایی
باز هم آتش به جان زد جدایی

جدايي
جدايي
كجايي
؟
كجا؟

Sunday, September 14, 2008

دیدار


اسمش صمد

لقبش harrypotter

خیلی نخندید

خیلی نایستاد

دیدمش

امروز

دیدمش

کنار پل هوایی
حرف زدیم
خسته بودم حالا هم خسته ام
صدای اذون رو شنیدم اما دوست ندارم بلند شم
دوست دارم ...شب آغاز شد

Friday, September 5, 2008

نا مربوط


کاغذ نجس شد

شعر پخش می شود

دوشیزه

بی پرده

دور خودش پتو می کشد

خون صدای ماشین در می آورد

پاییز را

جاده می گیرد

تمام چشم به توزوم

می خندی

شمع را خاموش می کنیم

خسته که می شوم

همه چیز را از دست داده ایم

پتو...این کاغذ...شعر پخش می شود

می خندم

!