Saturday, June 28, 2008

نمای دیشب

می خواهی در ساعت 12 تلفن زدن را شروع کنی مادر بالای سرت می آید و اندازه تمام بی قراری هایی که برای زنگ زدن داری چیزی می گوید و می رود .از دست خودت ناراحت می شوی ...تلفن را بر می داری و تا ساعت 1 صحبت می کنی .حالا خسته شده ای و سرت سنگین شده خوابت می آید و تشنه ات هم هست .یک رمان نخوانده داری و اس ام اس زدن را باید شروع کنی .هر صفحه اي كه می خوانی 2تا اس ام اس مي فرستي .خسته كه مي شوي بطري آب را مي چسباني به دهنت .و اين وسط ها هزار تا امضاي عاشقانه مي كشي و مقيد هستي كه كلمه ي love زينت بخش قشنگ ترين امضايت شود .خبري هم نداري كه آمار حياتي چه تصميمي برايت گرفته (بي خيال استاد ).مي خوابي با صداي پدر فرهنگي بيدار مي شوي ...غر غر مي كني اشتهايي به خوردن نداري،چشمهايت به ليست برندگان نوبل ادبيات مي خورد وحالا اينجايي و ديوانگي هايت را مي نويسي اما چه فرق مي كند توي اين 4صفحه ليست اسم يك ايراني هم نيست ....خسته مي شوي و مي روي آهنگ نامجو گوش كني
.love always return

Sunday, June 8, 2008

Sunday, June 1, 2008

حسین پناهی

بیراهه رفته بودم آن شب
 دستم را گرفته بود و می کشید
 زین بعد
 همه عمرم رابیراهه خواهم رفت

گفتم


من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی
گفتا تو از کجایی که آشفته می‌نمایی گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کاو بنده‌پرور آید