Friday, November 23, 2007

شمع




خودش را جلوی تمام هستی اش دید .جلوش چند تا پنجره بود به رنگ سبز با صد تا شمع کوچیک وبزرگ.
شمع ها روشن بودند و صورت او را هم روشن می کردند. دستش را رو ی سینه اش فشار داد و سعی کرد ذهنش را متمرکز کند با همون اندوهی که از تو چشمهاش بیرون میریخت پیشانی اش چروک شد چشمهاش بسته شد . با چشمان بسته یکی از پنجره های سبز را گرفت به پنجره نزدیک تر شد.توی دستش هیچ شمعی برای روشن شدن نبود
تنها یک دست به پنجره ها گرفته شده
...
بی حرکت ایستاده بودمات و خاکستری. باد توی موهاش میزد .
چشمهاش خیره شده بود به شمع ها ...
باد هنوز می وزد و
سال هاست پسری در جلوی پنجره های آرزو به شمع های روشن خیره شده است
به کوچک ترین شمع



1 comment:

اقاقیا said...

ما هر روز باید شمعی روشن کنیم. هر روز آرزویی داشته باشیم، هر روز بخواهیم، هر روز بطلبیم، نشانه ها را ببینیم، رخوت و غرور دستمایه مان قرار نگیرد، ما خودمان باشیم
ما خوب باشیم
آسیب نرسانیم و سعی کنیم آسیب نبینیم